بیوگرافی و معرفی آثار رابرت دانیرو
بیوگرافی و معرفی آثار رابرت دانیرو

- اوایل زندگی و خانواده
رابرت دنیرو در ۱۷ آگوست سال ۱۹۴۳ در منهتن نیویورک به دنیا آمد. والدین او ویرجینیا ادمیرال و رابرت دنیروی بزرگ نام داشتند و که هردو در زمینه نقاشی و هنر فعالیت می کردند. - تربیت به شیوه ای عجیب
پدر و مادر وی زمانی که آقای دنیرو تنها سه سال داشت، از یکدیگر طلاق گرفتند. او در کنار مادرش بزرگ شد، اما بیشتر وقت خود را با پدر خود می گذراند و به دیدن فیلم با او علاقه زیادی داشت. هنگامی که آن ها در کنار هم بودند، وقتشان را به این کار اختصاص می دادند. - سوابق تحصیلی
رابرت دنیرو به مدرسه خصوصی مک بِرنی رفت و بعدها به مدرسه رودز مراجعه نمود. به هر حال او هیچ گاه نتوانست تحصیلاتش را به پایان برساند. - بابی میلک
دوستان آقای دنیرو به خاطر ظاهر رنگ پریده ای که داشت، به او لقب «بابی میلک» داده بودند و وی اغلب با این نام شناخته می شد. - کسب موفقیت در ۲۰ سالگی
او در سال ۱۹۶۳ در نخستین فیلم خود به نام «جشن عروسی» بازی کرد، اما فیلم شش سال بعد به نمایش درآمد. در سال ۱۹۷۳، دنیرو توانست با بازی در نقش یک بازیکن بیس بال در حال مرگ در فیلم «طبل را آهسته بزن» نظرات را به سمت خود جلب کند. - نقطه عطف
رابرت دنیرو در سال ۱۹۷۴ با بازیِ نقش ویتو کورلئونه در فیلم «پدرخوانده: بخش دوم»، خود را به عنوان بازیگری سرشناس و با استعداد مطرح کرد و توانست جایزه اسکار را به دست آورد. چند سال بعد او در فیلم «راننده تاکسی» به ایفای نقش پرداخت و ماندگارترین عملکرد خود در دوران کاری اش را رقم زد. - زندگی شخصی
رابرت دنیرو در سال 1976 با داین ابوت ازدواج کرد، حاصل این ازدواج یک فرزند پسر به نام رافائل می باشد و علاوه بر این دنیرو سرپرستی دختر ابوت که درنا نام داشت را بر عهده گرفت، این دو در سال 1988 از هم جدا شدند.
دنیرو دو فرزند دوقلو به نام های آرون کندریک و جولیان هنری دنیرو متولد سال 1995 و هلن گریس متولد سال 2011 دارد که از طریق رحم اجاره ای به دنیا آمدند.
رابرت در سال 1997 با گریس هایتاور ازدواج کرد و در سال 1998 فرزند آنها که الیوت نام دارد، به دنیا آمد، الیوت مبتلا به اوتیسم است. این دو در سال 1999 با هم به مشکل برخوردند و قصد جدایی داشتند که در نهایت این اتفاق نیفتاد و آن ها در سال 2004 دوباره پیمان ازدواج بستند.
دنیرو 4 نوه دارد که یکی از دخترش درنا و 3 تای دیگر از پسرش رافائل هستند.
- کمال گرایی
او این خصیصه را از پدرش به ارث برده است. دنیروی بزرگ نقاشی کمال گرا بود که به کوچکترین جزئیات نیز توجه می کرد و چندین بار کارهایش را مورد بررسی قرار می داد. - دندان های به هم ریخته
رابرت دنیرو برای بازی در فیلم «تنگه وحشت» ۲۰ هزار دلار به یک دندان پزشک پرداخت کرد تا دندان هایش را به هم بریزد. وی بعدها مجبور شد پول بیشتری برای برگرداندن آن ها به حالت عادی خرج کند. - جنجال در فرانسه
در سال ۱۹۹۸ هنگام فیلم برداری در کشور فرانسه، او به خاطر فساد مورد بازخواست پلیس قرار گرفت. رابرت دنیرو اتهامات را انکار کرد و گفت که دیگر به فرانسه باز نمی گردد. - علایق سیاسی
وی همواره از حزب دموکرات حمایت کرده است. دنیرو در سال های ۲۰۰۰، ۲۰۰۴ و ۲۰۰۸ از افرادی مانند جان کری و باراک اوباما حمایت کرده است. او حتی برای انتخاب مجدد اوباما کمک هایی نیز جمع آوری نمود. - او آخرین کسی بود که جان بلوشی را زنده ملاقات کرد
رابرت دنیرو در ساعت ۳ صبح روز ۵ مارس ۱۹۸۲، این کمدین سرشناس را در یک هتل ملاقات کرد و او را در حال مصرف هروئین و کوکائین دید. عصر همان روز جسد جان بلوشی پیدا شد. وی بر اثر اُوِردوز جانش را از دست داده بود. - دنیرو به عنوان صاحب رستوران
او دو رستوران به نام های «Ago» و «Nobu» دارد. وی همچنین همراه با فرانسیس فورد کاپولا و رابین ویلیامز، رستوران رابیکون را اداره می کند. - افزایش وزن برای فیلم گاو خشمگین
دنیرو برای فیلم گاو خشمگین تقریبا ۲۷ کیلوگرم اضافه کرد تا بتواند نقش شخصیت «جیک لا موتا» را بازی کند. او برای این کار به خوردن اسپاگتی و بستنی روی آورد. - همکاری با مارلون براندو
مارلون براندو و رابرت دنیرو همکاری های متعددی با یکدیگر داشته و توانسته اند جوایز متعددی را از آن خود کنند. اولین آن ها به بازی دنیرو در نقش دوران جوانی ویتو کورلئونه باز می گردد. - مشکلات سلامتی
دنیرو در سال ۲۰۰۳ دریافت که به سرطان پروستات مبتلا شده است. جراحی که وی در دسامبر همان سال انجام داد، موفقیت آمیز بود. - بازیگری متعهد
رابرت دنیرو به خاطر آن که به برناردو برتولوچی برای بازی در فیلمش تعهد داشت، نتوانست نخستین اسکار خود را در سال ۱۹۷۵ دریافت کند. - الگوها
مونتگومری کلیفت، رابرت میچام و مارلون براندو، از اصلی ترین الگوهای رابرت دنیرو بودند. این مسئله در انتخاب نقش های او نیز کاملا نمایان بود. - بهترین بازیگر تاریخ سینما
دنیرو در ماه می سال 2015 به عنوان بزرگترین بازیگر تاریخ سینما برگزیده شد. - بازیگران مورد علاقه
مریل استریپ بازیگر زن مورد علاقه ی او می باشد و بیشتر دوست دارد نقش مقابلش در فیلم ها را مریل بازی کند. او یکی از بازیگران مورد علاقه ی مارتین اسکورسیزی کارگردان معروف هالیوود است، رابرت دنیرو و مارتین اسکورسیزی در 9 فیلم با هم همکاری داشته اند. - برنده تندیس چاپلین آوراد
رابرت دنیرو تندیس «چاپلین آوارد» را به پاس یک عمر فعالیت خلاق و پرافتخار در تاریخ سینما دریافت کرد. تندیس چاپلین آوارد جایزه ای است که مرکز سینمایی لینکلن اولین بار در سال 1972 به چارلی چاپلین به مناسبت بازگشت به آمریکا و آشتی اش با هالیوود اهدا کرد و در سال های گذشته سینماگرانی مثل آلفرد هیچکاک، جان هیوستن، بیلی وایلدر، آدری هپبورن و فرانسیس فورد کاپولا آن را دریافت کرده اند.
او در سال 2011 به عنوان رئیس هیئت داوران جشنواره فیلم کن انتخاب شد.
به زبان های ایتالیایی و فرانسوی تسلط کامل دارد.
ثروت او 200 میلیون دلار تخمین زده می شود.
رابرت دنیرو و آل پاچینو دوستان نزدیک هستند.
مرکز سینمایی لینکلن که یکی از مهم ترین نهادهای سینمایی آمریکاست و در برگزاری جشنواره فیلم نیویورک هم مشارکت می کند، جایزه سال 2017 را در مراسمی با حضور مارتین اسکورسیزی، مریل استریپ، مایکل داگلاس، شان پن و چندین سینماگر برجسته دیگر به دنیرو اهدا کرد؛ جایزه ای که دنیرو هنگام دریافت آن در کنار تشکرهای مرسوم حسابی به سیاست های ترامپ تاخت و حرف هایش تیتر رسانه های سینمایی شد.
لئونارد لوی مبتلا به روان گیسختگی کاتاتونی با بازی رابرت دنیرو در «بیداری» (1990) که از خواب چهل ساله ای ناشی از التهاب مغز بیدار شده، در آینه نگاه می کند و به بررسی چهره خود می پردازد که به سختی می شناسدش. انگار دارد می پرسد «من کی ام؟» و ما هم می توانیم همین را از او بپرسیم. مردی بدون تجربه یا خاطره؛ مردی بدون یک نخ تسبیح. توصیفی عجیب که برای بازیگر این نقش هم مناسب است. دنیرو پنجاه سال در فیلم های شاهکار، خوب، بد و افتضاح ظاهر شده و همان قدر که خودش را در مرکز توجه قرار داده، در پس زمینه نیز پنهان کرده است: همه جا هست و هیچ جا نیست، انگشت گذاشتن رویش غیرممکن است. به قول آن ضرب المثل انگلیسی: «وقتی در خانه است چه کسی است؟»
در مشهورترین صحنه فیلم «راننده تاکسی» محصول 1976 (د«داری با من حرف می زنی؟») بازیگری را می بینیم در حال بداهه پردازی شخصیتی (تراویس بیکل) در حال بداهه پردازی قاتلی جلوی آینه. در صحنه مشابهی در «گاو خشمگین» (1980)، دینروی چاق جلوی آینه اتاق رخت کن نشسته و جیک لاموتا را تقلید می کند که مشغول تمرین تقلید خودش از مارلون براندو در نقش تری مالوی در فیلم «در بارانداز» است. این مشهورترین تک گویی های سینمای مدرن همگی جلوی آینه رخ می دهند. تصاویری که هنوز هم ذهن ما را با معمای حل نشدنی و همواره دور از دسترسی به نام رابرت دنیرو به خود مشغول نگه داشته اند.
انتظار این است که کارنامه سینمایی یک بازیگر چیزی شبیه به زندگی نامه اش باشد که هرچه کامل تر می شود شکلش را بهتر بتوان تشخیص داد؛ در این مسیر «خارج شدن»هایی از شیوه معمول هم وجود خواهدداشت که در نهایت تبدیل می شوند به استثناهایی برای اثبات قاعده کلی. اما قاعده کلی دنیرو چیست؟ چه چیزی شخصیت جوشان و آشکارا ارعاب گر «راننده تاکسی» و دیگر فیلم های اولیه را به پارودی های خودارجاعگر گنگستر «این را تحلیل کن» (1999) و مامور سیای «ملاقات با والدین» (2000) و بعد به پیرمرد زن باره و بددهن «بابابزرگ کثیف» (2016) وصل می کند؟
مردم از همان اول سعی می کردند او را تعریف کنند ولی شاید وقتی شخصیت فرصت طلب و گاهی بازیگرش در فیلم «سلام مامان!» (1970) برایان دی پالما لُغز می خواند که «می تونم هر نقشی رو بازی کنم»، باید به حرفش گوش می دادیم. منتقدانی که در رثای شخصیت پانک پرشر و شورش در «خیابان های پایین شهر» (1973) و شخصیت دیوانه انتقامش در «راننده تاکسی» نوشته بودند، وقتی خودش را در نقش های کم سر و صداتری مثل مونرو استار در «آخرین قارون» (1976) و کشیشِ «اعترافات واقعی» (1981) محو کرد، ناامیدی و ناراحتی خود را با صدای بلند اعلام کرد. انگار حیوانی غریب و وحشی، اسیر و بی حس شده باشد. ولی برای این حیوان وحشی (چنان که در «گاو خشمگین» فریاد می کشید «من حیوون نیستم») نمی توان بیشتر از آن مدیر شق و رق یا کشیشی جدی شخصیت دیگری تصور کرد.
هنر دنیرو همیشه هنر محو شدن بوده. چه محو شدن در لباس ها- در توصیفش گفته اند دیوانه اتاق لباس است و ساعت ها برای پیدا کردن ترکیب درست وقت می گذارد- و چه محو شدن در لباسِ غایی، یعنی بدنِ همیشه در حال تغییرش. دنیرو چه وقتی سخت تر و بیشتر از دیگران کار می کرد (الیا کازان می گوید او تنها کسی بود که یکشنبه ها کار می کرد)، چه وقتی برای رسیدن به بدن جیک پا به سن گذاشته تمام خوراکی های ایتالیا را خورد، همیشه در حال تغذیه از نقش و خوراکِ نقش شدن بوده و به جای استفاده از واقعیت هایی برآمده از زندگی شخصی خودش، از بیرون به درون حرکت می کرده است.
این شکل استفاده از گریم و متعلقات بازیگری بیشتر به شیوه انگلیسی نزدیک است تا به سبک «متد». با این حال همان ابتدای مسیر هم چنان که گلن کنی در ویژه نامه دنیرو در مجموعه کتاب «آناتومی یک بازیگر» انتشارات کایه دو سینما گفته، او هرگز تشنه تئاتر نبود. فیلم مغناطیس و رسانه او است، دوربین آینه ای است که وجودش را تایید می کند.
در یکی از قسمت های برنامه تلویزیونی گراهام نورتن، تام هیدلستون در کنار دنیرو و چند نفر دیگر نشسته بود و داشت به شکلی بی نقص دیالوگ گویی بازیگران دیگر از جمله اوون ویلسون (راحت و خنده دار) و کریستوفر واکن (شگفت انگیز و بدون نقطه گذاری) را تقلید می کرد.
دنیرو چنین توهمی به ما نمی دهد. دنیرو با خودش پرسونای به فیلم نمی آورد، ظرفیتی می آورد برای تغییر شکل دادن خون چنان ظریف که در عمل جزییاتش نامرئی باقی می ماند. چیزی که دیوید تامسون «امتناع او از ساده سازی» می نامد.
مطمئنم هیچ ستاره ای این تعداد نقش پررمز و راز بازی نکرده است- یا شاید این تعداد از نقش هایش را پررمز و راز بازی نکرده؛ نقش هایی که بلااستثنا صدای اعتراض منتقدان را درآورده اند که نمی فهمند «چه چیزی شخصیت را به پیش می راند». نقش هایی مثل جیک لاموتا، آل کاپون در «تسخیرناپذیران» (1987)، ویتو کورلئونه در قسمت دوم «پدرخوانده» (1974)، و نودلز در «روزی روزگاری در آمریکا» (1984). یا مثل هیولای قاتل فیلم «تنگه وحشت» (1991)، که جایی خارج از طیف معمول قرار می گیرد.
دنیرو به عنوان هنرمندی که مدام در حال بداهه پردازی است در بسیاری موارد کارگردان خود بوده و پشت و جلوی دوربین در حرکت بوده. در «سلام مامان!» شخصیتی چشم چران را به تصویر می کشد که لنز تله فوتویش را روی اتفاقات آپارتمان رو به رویی فوکوس می کند و بدین ترتیب نقشی مهم در خلق شخصیت همیشگی چشم چران در فیلم های هیچکاکیِ دی پالما بازی می کند. نقشش در «بیداری» مطالعه ای موردی است بر خودنمایشگری؛ اصرار می کند دکتر، با نقش آفرینی رابین ویلیامز، همچنان به خاطر تحقیق از او فیلم بگیرد. التماس می کند که «قطع نکن، قطع نکن»، گرچه خوب می داند که دارد چه تصویر وحشتناکی از خودش می سازد. او همیشه آماده نمای نزدیک خود است؛ آدمکی ساخته رسانه، درست مثل روپرت پاپکین عشق سلبریتی، مجری و ستاره یک برنامه تلویزیونی تخیلی که بی وقفه در ذهنش جریان دارد.
شاید بتوان دنیرو را در این ناشناختنی بودنش، در این مجموعه نقاب هایی که می گیرد ولی کنار هم پرسونایی قابل تشخیص نمی شناسند، یک بازیگر پست مدرنِ تمام عیار دانست؛ فردی ایده آل برای سینمای تا همان حد چندپاره و ضدروان شناختی مارتین اسکروسیزی.
دنیرو و اسکورسیزی در دوره تغییرات رادیکال به هم رسیدند. هالیوود در حال سرمایه گذاری روی فیلمسازانی بود که به قول اندرو ساریس «ویروس جاه طلبیِ» اوسن ولز، شیطان این معامله فاوستی، به جان آنها افتاده بود. بندهای قانون و سانسور برداشته شده بودند و دوره، دوره سیاست و پارانویا، خشونت و جنسیت بود و مولفان دلیری همچون اسکورسیزی تصمیم داشتند بود و نبود سینمای روایی، ا زجمله سیستم ستاره های استودیویی- که آبشخور و تجسم آن بود- را دور بریزند.
البته در سیستم ستاره ای هم همواره جا برای حرکت به بالا و پایین وجود داشت: همفری بوگارت تا قبل از «کازابلانکا» همیشه قلدری بداخلاق و خشن بود؛ اسپنسر تریسی و جیمی کاگنی هر دو ستاره شده بودند؛ حتی کسی با چهره عجیبی مثل فرد آستر هم می توانست به شکلی باورپذیر به دختر قصه برسد. آنچه آنها داشتند پرسونای یک ستاره و جذبه ای بود که همراهش می آمد. آنها فِرومون [PHEREMONE، پیام دهنده ای برای تحریک یک گروه خاص از گیاهان یا جانوران] داشتند؛ جذبه ای ظاهرا طبیعی که با برنامه ریزی ها و تصنعات استودیو هم تشدید و همراهی می شد: در فیلم تازه و کمتر قدردیده مایک میلز، «زنان قرن بیستمی»، که ماجراهایش در سال 1979 می گذرد، شخصیت آتشین و جست و جوگر مادر، با نقش آفرینی آنت بنینگ، از دریچه تصویر بوگارتِ عزیزش در «کازابلانکا» به دوران رمانتیک جوانی خودش نگاه می کند.
سخت می شود تصور کرد کسی به همین ترتیب در مورد دنیرو خیال پردازی کند. بخشی اش به دلیل کاهش اهمیت عشق و عاشقی در هالیوود جدید است. با این حال پاچینو و نیکلسون می توانستند قلب بینندگان زن و هم بازی هایشان را، شاید نه به شدت رابرت ردفورد و پل نیومن، ولی به هر حال به تپش بیندازند. ولی دنیرو به دنبال جذب کردن جنس مخالف نیست و تلاش های محدودش در نقش های رمانتیک هم شکست خوردند.
او در فیلم های «شکارچی گوزن» (1978) و «عاشق شدن» (1984)، توانست از هم بازی اش، مریل استریپ، آینه ای برای انعکاس تصویری از خودش بسازد، یک بازیگر خالص، بدون پرسونایی که گرما ساطع کند. یکی از جذاب ترین نکات «شکارچی گوزن» نبود جذبه میان این دو نابغه بازیگری است.
ترس متصل شدن به زن ها یا ضعف نشان دادن به خاطرشان، موضوعی تکرارشونده در فیلم های آمریکایی است و در دهه 70 به نقطه اوج خود می رسد. بعداز قهرمان های اختهی فیلم نوآر و زیبایی و حساسیت زنانهی ستاره های متداکتینگ همچون مونتگمری کلیفت، براندو و جیمز دین در دهه 50، قهرمانان دهه 70 ردای انتقام مردانه را بر دوش می اندازند. زخم های جنگ ویتنام، چه روانی وچه جسمانی، در همه جا حضور دارند؛ حتی اگر به وضوح دیده نشوند. دنیرو پاسخی است به تمِ فراگیرِ مردِ سفیدپوستِ در معرض خطر، چه در شکل شهری و چه در شکل روستایی اش.
«شکارچی گوزن» در فضایی مشابه کتاب «مرثیه جنگلی» (مموآری به قلم جی. دی. ونس) به سر میب رد و «گاو خشمگین» در جهان شهری/ قومیتی، توده ای از خشم و ترسی شدید به نام جیک لاموتا را نشان می دهد. «راننده تاکسی» دو نسخه نامتجانس از مردانگی را رو به روی هم قرار می دهد: کارمند طبقه متوسطِ کمپین، آلبرت بروکس، که تزلزل درونی خودش را، وقتی به شخصیت بتسی با نقش آفرینی سیبیل شپرد می گوید بهتر است «مرد شود» و در مقابل راننده تاکسی چشم چران از او مراقبت کند، به نمایش می گذارد؛ و تراویس بیکلی که بروکس را کت و شلواری تهی می بیند که باید معبود خود را از دست او نجات دهد.
گاهی، مثل «گریز نیمه شب»، دنیرو شخصیت پرادا است و در باقی موارد آدم ساکت و تقریبا لال ماجرا؛ مثل نقش هایش در «طبل را آهسته بزن» (1973)، و «بیداری».
چشم گیرترین خصوصیت دنیرو را شاید بتوان امتناعش از تمنای همدردی دانست؛ نوعی انکار شدید احساسات گرایی که منجر به صلابت واقعی، گرچه شاید خطرناک، می شود. حتی کاریکاتورهای هزل او در فیلم های ضعیف ترش هم به دنبال رسیدن به قلب شما نیستند. بازیگران زیادی نیستند که نقش پانک دروغ گوی «خیابان های پایین شهر» را تا این حد کریه و زشت بازی کنند. استثناهایی که قاعده را ثابت می کند- بله، انگار در نهایت قاعده ای وجود دارد- نه به دلیل بازیگری دنیرو، که به لطف کارگردانی سر جو لئونه در فیلم باشکوه ولی از جلا افتاده اش «روزی روزگاری در آمریکا» رخ داده است. در طول سال های پراتفاق فیلم (با بازیگرانی با سن های مختلف)، شخصیت نودلزِ دنیرو از یک پانک اهل محله های جنوب شرقی نیویورک تبدیل می شود به یک رییس مافیای متجاوز که جملات کتاب مقدس را نقل می کند.
بعد از صحنه ای که قرار است به شکلی ناراحت کننده جدایی او از عشق واقعی اش، با بازی الیزابت مک گاورن، را نشان دهد، آنها در صندلی عقب ماشینی با راننده نشسته اند. او محبت زن را پس می زند و در عملی که به نظر من نوعی انتقام بدبختی است، به او تجاوز می کند. وقتی دنیرو از ماشین خارج می شود توجه ما قرار است به احساسات او باشد نه زن. تنها زیرنوای ویولن اینو موریکونه می ایستد و مشخص است که باید احساس غم شدیدی انتقال پیدا کند. مثل آن جوکی است که می گوید مردی در دادگاهِ قتل همسرش به قاضی التماس می کند به او رحم کند چون آدم تنهایی شده است.
اصلا چرا بتسی، این پرنسس پوزخند به لب، باید قبول کند با راننده ترسناکی مثل تراویس بیرون برود؟ چرا تراویس باید ببردش به یک سینمای فیلم های مستهجن؟ بعد هم وقتی زن سینما و او را ترک می کند بج بخورد؟ بعد وقتی او را و سینما را پس می زند شوکه شود؟ تراویس نیمه تاریک دنیای پل شریدر است، نیمه گنگستر مافیایی اسکورسیزی (جدا از ترکیب غریب فورد و برسون)، و کاملا بی جنسیت؛ پایان فیلم مضحکه آمیز است. با همه اینها، تراویس بیکل زنده است، و به لطف ماهیت افسارگسیخته دنیرو در اجرای غریزی اش، مثل یک اسطوره هنوز نفس می کشد، بزرگ می شود و تهدید می کند: کله خری این مرد وحشی تا ابد خریدار دارد و می ترساند.
تراویس هم زمان با روح زمانه ظاهر شد، در نقطه اوج فساد و تنفر شهری، در نقش کسی که قرار است باتلاق را بخشکاند، و بدین ترتیب پیام آور صداهای پوپولیستی ای بود که در آینده بر می خاستند تا «آمریکا را دوباره زنده کنند».
با تماشای به یادماندنی ترین نقش آفرینی های دنیرو در سال 2017 می بینیم که شباهت هایشان با نژادپرستان و تهییج گران امروزی تکان دهنده است. تراویس با مجازات تک نفره اش می تواند شخصیت اصلی یکی از فیلم های پروپاگاندای استیو بنون با شد یا قهرمان مورد نظر فرمانده کل توییتری که دنیال دشمنانی برای نابودکردن می گردد.
جیک لاموتا و روپرت پاپکینِ او شخصیت های از خود بیزاری هستند که به خاطر بی اعتنایی یا انزجارمان نسبت به آنها هزینه ای مرگبار می پردازیم. آنها امروز و فردا در کنار ما هستند و بله، شاید درون خودمان هم باشند.
در تمام اجراهای دنیرو لحظاتی وجود دارند که این عدم اتصالش، این ناشناختنی بودنش، باعث احضار چیزی بیگانه در میانمان می شود- حیوانی که باید خودمان را از او دور کنیم و با این کار خطر را به جان بخریم. نقش های دیگر او که محبوبیت بیشتری دارند، مثل ویتو کورلئونه، کشیش «اعترافات حقیقی»، یا مایکل در «شکارچی گوزن»، مودب و حتی خردمند به نظر می رسند و می توانند کمی از سوزش نیش دیگر نقش ها بکاهند، ولی هرگز نمی گذارند کاملا راحت شویم. نقش های بزرگ خاندانیِ غرغرویش در «جوی» (2015) یا «ملاقات با والدین» شاید تفنگی اسباب بازی در دست داشته باشند ولی روپرت پاپکین یادمان داد که تفنگ اسباب بازی هم می تواند خطرناک باشد.
فیلمهای پرفروش رابرت دنیرو
- «ملاقات با خانواده فوكر» 279 ميليون و 261 هزار دلار
- «ملاقات با والدين» 166 ميليون و 244 هزار دلار
- انيميشن «داستان كوسه» 160 ميليون و 861 هزار دلار
- «فوكر كوچك» 148 ميليون و 438 هزار دلار
- «كتاب بارقه اميد» 132 ميليون و 92 هزار دلار
- «تحليلش كن» 106 ميليون و 9 هزار دلار
- «بدون محدوديت» 79 ميليون و 249 هزار دلار
- «تنگه وحشت» 79 ميليون و 91 هزار دلار
- «بازافروختگی» 77 ميليون و 868 هزار دلار
- «غير قابل تماس» 76 ميليون و 270 هزار دلار
- «امتياز» 71 ميليون و 107 هزار دلار
- «مخمصه» 67 ميليون و 436 هزار دلار
- «شپارد خوب» 58 ميليون و 952 هزار دلار
- «شب سال نو» 54 ميليون و 544 هزار دلار
- «خواب رو» 53 ميليون و 315 هزار دلار
- «بيداري» 52 ميليون دلار
- «قايم موشك» 51 ميليون و 100 هزار دلار
- «شكارچي گوزن» 48 ميليون و 979 هزار دلار
- «مرد افتخار» 48 ميليون و 818 هزار دلار
- «پدر خوانده 2» 47 ميليون و 542 هزار دلار
جملات رابرت دنیرو
- من دوست ندارم که فیلم های خودم را تماشا کنم، در حال تماشای فیلم های خودم خوابم میبره.
- نمی دونم چرا بیشتر مردن به جای اینکه احساساتشون را بروز بدهند سعی می کنند که آن ها را مخفی کنند.
- پول می تونه رندگی شما را شادتر کنه، اگه شما خوش شانس باشید که پول به دست بیارید پس خوشانسید.
- همه می دانند که چاپلین یک هنرمند بزرگ بود اما او فیلم هایش را فقط برای سرگرمی می ساخت و بعد این فیلم ها به هنر تبدیل شدند.
- در موردش حرف نزن با عمل نشون بده!